سرخ شده از شرم سیخ در آتشِ فندک
از جوانی ام که دود می شد
گم شده ام در مدار تاریکی...
ستاره هایی خاموش با چشمانی به سیاهیِ فردا..
راه آسمان کوتاه ،
زمین ، پر از بن بست ...
دنیایم کوچکتر از دیروز،
پاهای خسته ام ترک میخورد به راه پیامبری پوشالی ،
با پیروانی در صورتهایی بدون چشم ...
معجزه اش بسته ای آبستنِ تاریکی ،
خاکسترم می کند ،
می پاشد مرا به سرزمین سرنگها
به دنیای سوسک های پاک!!
بالا آوردم همه ی اعجاز را
بر ساعتی که عقربه اش چرت میزد ...
بر تنی که میزبان کرم هاست..
روحی سرگردان و آغوشِ باز جهنمی دوباره..
راه زمین مرد می خواهد ..
راه زمین درد می خواهد ...
چقدر زود دیر شد ...
چقدر زود دیر شد...
.
عبدالرحیم . اردیبهشت 92 |